قرار بود کلاس نقاشی امروز تشکیل شه. زنگ زدمو استاد گفت امروز کلاس تشکیل نمیشه. منم از خدا خواسته گفتم امروز وفردا رو اختصاص بدم به استراحت وخوابیدن. احساس میکنم کمبود خواب دارم. خسته ام. تا رسیدم خونه دیدم مامان اینا میگن آماده شو میخوایم بریم خونه دختر خاله اینا. امروز میریم وفردا شب میایم. وای خدای من. نمیخواستم برم. ولی رو ماشین من حساب کردن. تک ماشینه کلشون جا نمیشن. اگه هم نرم کسی نیست که ببردشون. تا اونجا 120 کیلومتره.چه تصوراتی داشتم ازامروز وفردا. فردا شبم که بیایم دیر وقته ودوباره از شنبه کار وکار وکار. انگاری به من استراحت نیومده. خواستم لااقل یه چرتی بزنم ولی گفتن ساعت 5 حرکت میکنیم. چرت با دلشوره فایده نداره. مریمم امروز زنگ زد وگفت با یه آقایی دوست شده که 8 سال ازش بزرگتره. کلی ازش تعریف میکرد. میگفت سنتور میزنه. مریمم که تار میزنه ودیگه چه شود. توی کلاس موسیقی آشنا شدن. یه سالی میشه پسره دنبالشه ولی ظاهرا مریم خانم 1 هفته است اوکی داده. امیدوارم زوج خوبی باشن.کلی خوشحال بود ومن از شادی اون شاد و سرحال. منم کم کم برم آماده شم تا صدای مامان در نیومده. وای رانندگی......
نظرات شما عزیزان: